یادداشت های مهرداد

درباره ادبیات، فلسفه، سینما و ...

یادداشت های مهرداد

درباره ادبیات، فلسفه، سینما و ...

هنرمند

هنرمند حساس تر از دیگران است و بهتر از آنها پلیدی ها و احتیاج های خشن زندگی را می بیند و بعد برای اینکه راه گریزی پیدا کند برای آنکه خودش را گول بزند و صدای قبیله گمشده اش را در قلبش نگه دارد چیزی می آفریند که طنین درد خاموش او را دارد که ادامه رویاهای اوست.   

 

 دیالوگی از فیلم سفر بهاری - کیومرث درم بخش 

 

 

پ.ن 1 : پیشنهاد می کنم برای شناخت جهان هنرمند مقدمه ی مفصل محمود نوایی بر کتاب "هذیان و رویا در گرادیوا ی ینسن" اثر زیگموند فروید را بخوانید. 

 

خاستگاه ایمان

اندیشه ی آدمی را توان دست یابی به مرتبه ی 'ورای عالم' نیست. اندیشیدن همانا شناختن واقعیت های این جهانی ست، نه ایمان، که شناختِ نیروهای فراتر از این جهان است. اندیشیدن، ایمان نیست. ایمان جایی در اندیشیدن ندارد.

هایدگر

بزرگراه گمشده


Lost Highway

  written and directed by : David Lynch 


بزرگراه گمشده 

نویسنده و کارگردان : دیوید لینچ


بعد از مدت ها وقت شد فیلم بزرگراه گمشده اثر لینچ را ببینم. اکثر کسانی که آثار لینچ را دیده باشند می دونند که خیلی سخت میشه در مورد فیلم های او قضاوت کرد. این نوشتار کوتاه را در مورد فیلم های او نوشتم. به هیچ وجه این نوشتار سعی در تحلیل آثار وی ندارد. زیرا هر برداشتی از یک فیلم صرفا برداشتی شخصی است و به خود بیننده بر می گردد. و نمی توان آن را بیان کرد. من هم مثل تمام گمشده های این بزرگراه، سعی در بیان درک خود از این سرگشتی دارم.


فیلم های لینچ بی شباهت به یک دیگر نیست. در اصل لینچ از یک خط فکری کلی در آثارش استفاده می کند. دگرگونی زمان در بی هویتی مکان و زمان و شخصیت ها این خط فکری را تشکیل می دهند. از ویژگی های فیلم های لینچ می توان به همین حرکت های نامتعارف در زمان اشاره کرد. و کلی تر از آن نیز می توان درون مایه تمام آثار  لینچ را دگردیسی شخصیت ها با بی قیدوبندی در زمان ها و مکان های نامتعارف داست. لینچ سعی کرده زمان را که یکی از فاکتورهای اصلی فیلم می باشد را دستخوش تغییرات قرار دهد و  این زمان نامتعارف به ناخواسته سبب بوجود آمدن شخصیت ها و مکان های نامتعارف ولی منسجم می گردد. شخصیت اصلی فیلم های لینچ نه به معنای تک محوری بودن بلکه فراتر از آن، از ورای شخصیت های دیگر شکل می گیرد. بزرگراه گمشده  نیز از این قاعده مستسنی نیست. این نوع شخصیت پردازی در ناهمگونی زمان را در فیلم بعدی او نیز جاده مالهالند تکرار شده است. فیلم های لینچ را می توان به مانند کابوسی تعبیر کرد که زمانی که فیلم به پایان می رسد بیننده از این کابوس جدا شده و تنها تصویرهای گذار را از از آن در دست دارد. تصویرهای که با ناهمگونگی زمان همراه می باشند. تصویرهای بریده بریده که هیچ انسجام کلی ندارند. می توان گفت که کلیتی را نمی توان برای آن در نظر گرفت. لینچ بیننده را در میان این سرگشتگی رها می کند. بیننده مانند گمشده ای در میان این بزرگراه است.  شخصیت های داستان های لینچ هر چند که از بی ثباتی برخوردارند ولی با حذف فاکتور اصلی فیلم یعنی زمان می توان به درون مایه اصلی فیلم پی برد. به شخصه می توانم بگم که این نوع سبک فیلم سازی به همان کابوس های که لینچ در آن به سر می برد برمی گردد. و تاکید لینچ بر این نوع سبک سبب به وجود آمدن تضعیف در آثار بعدی او شده است. این تضعیف را می توان به وضوح در اثر بعدی او یعنی امپراتوری درون دانست. این نوع سبک شخصی فقط به خود کارگردان برمی گردد نه مخاطب. جایی برای مخاطب در فیلم های لینچ وجود ندارد. و دیگر نمی توان او را کارگردانی برجسته در عصر حاظر دانست. زیرا هنر او رو به انحطاط دارد می رود.

هزارتوی معماهای زندگی

هنوز نمی دونم که دقیقا جواب یکی از معماهای زندگیم را پیدا کردم یا نه. یکی از معماهای زندگیم این بود که همیشه این احساس می کردم که من یک جای دیگه دارم شکل می گیرم جایی که نمی دونم دقیقا کجاست.  خیلی خیلی بهش فکر می کردم. ولی هیچ وقت جوابی براش پیدا نمی کردم. زمان زیادی گذشت و من فراموشش کردم. شاید به این دلیل بودم که می دونستم هیچ وقت جوابی براش پیدا نمی کنم. ولی جوابش رو وقتی که فراموشش کردم تونستم بفهمم.  بفهمم اون جای که در اون دارم شکل می گیرم کجاست. جایی که همه احساسات و هنرم از اونجا برگرفته. جایی که به هیچ جا تعلق ندارد... 

مصائب

 

آن هنگام که با آشفتگی و بی قراری سر بر بالین نهادم طولی نکشید که خواب بر دیدگانم غالب و خود را یافتم  در میان جماعتی افسرده ، دل مرده ، نالان، سر در گریبان فرو برده، به هر کس در آن مجلس می نگریستم روی از من بر می گرداند. هیچ تن از آنان با من سخن نگفتند و مرا به حال خود وا نهادند. در همان حال که چشم به هر سو می نگریستم. فردی موژولیده با جامه ی چرکین را که تکه بر ایوانی زده بود نظرم را به خود جلب کرد. با آنکه بیم آن داشتم  او نیز همچون دیگران از من روی برهاند به سویش بشتافتم.  لحظه ی نگذشت آن بیمی که داشتم به واقعیت تبدیل گشت. او نیز همچون دیگران هنگامی که مرا بدید تکانی بر خود داد و از من روی بر تافت . برآشفتم و این چنین با او سخن گفتم:  

(به سبب چه گناهی است که این چنین از من روی برمی گردانید. اگر خطایی از من صورت گرفته مرا بدان آگاه کنید. ) 

مرد که از سخنانم کمی دلش به رحم آمد. بگذاشت تا در کنارش جایی گیرم، اولین پرسشی که از او بجا آوردم این بود که از برای چه اینانی که در این جا می نگرم این چنین نادام و اندوهگین اند و با من هیچ سخنی نمی گویند.

 

و هنگامی که مرد سر از گریبان فرو آورد وحشت برم مستولی گشت چهره اش چنان زشت و کریه دار بود که خواستم از او روی برگیرم. او این چنین سخن با من گفت  :
 

(همه این مصائب را ما بر خود ساختیم)

 

دو  بار  این جمله را تکرار کرد. صدایش که به مانند هیچ صدایی نبود. چنان با حزن و اندوه می ماند که دل هرکسی بر او به ترحم می آمد. از او پرسیدم که از کدامین مصائب سخن می گویی. و این مصائب چه بود که شماها را اینچنین ملول گردانیده. و آیا براستی اینانی که در اینجا می نگرم به سان مردگانند یا زندگان،  آیا من نیز همچو اینان مرده ام. و او در جواب تنها نگاهی حزن آلود بکرد و اشکی از چشمانش سرازیر بشد. و دیگر هیچ سخن نگفت...

 

پ.ن ۱ : همیشه برام ادبیات کلاسیک یک حس خاصی داشته. این نوشته رو هم سعی کردم به این سبک بنویسم.   

 

پ.ن ۲ : این نوشته ناقصه و تنها قسمتی از اول داستانی که دوست داشتم به این سبک بنویسمش. چون به این سبک نوشتن خیلی سخته و من آشنایی خیلی کمی با ادبیات کلاسیک دارم هنوز کاملش نکردم.

...

 

احساس می کنم پشت چهره آدمهایی که می شناسم دروغی بزرگ آرامیده . دروغی که هر چه بیشتر با رفتارها و حرکاتشان نمایان تر می شود.

 

تنها به خودم این جمله را می گم.  

 

زمان می گذرد...  تنها آنانی که قلب دارند به یاد می آورند.