یادداشت های مهرداد

درباره ادبیات، فلسفه، سینما و ...

یادداشت های مهرداد

درباره ادبیات، فلسفه، سینما و ...

نقدی بر جامعه مدرن / بخش اول

   

کاملاْ پیدا است که در دوران خیلی بدی زندگی می کنیم. جامعه مدرنی که انسان ها را به شکلی بی احساس و بی تفاوت و بی اعتماد نسبت به همدیگر در می آورد. در  این جامعه مدرن، مفهوم ها کلیت خود را از دست داده و دچار یک گسست شده اند و نمی توان هیچ هویتی را برای آنها در نظر دانست. در این میان، هویت اجتماعی و فردی انسان معاصر در تقابل این جامعه مدرن با جامعه سنتی قرار گرفته و دچار سرگشتی شده است. مفاهیم جامعه سنتی در این جامعه مدرن قابل پذیرش نیست. انسان ها نه دیگر افراد این جامعه بلکه قربانی های این جامعه محسوب می شوند.  جامعه ی که این شکل زندگی کردن رو به آدم های خودش تحمیل میکنه تا ادامه ای بقای خودش باشه. در نتیجه این سیستم وحشتناک هر حرکتی که بر خلاف حرکت خودش باشه را از بین می برد، ما آدم های محصول این سیستم وحشتناک هستیم. که هر حرکتی برخلاف خواسته های آن منجر به مرگ خودمان می شود. این سیستم را در ابتدا نمی توان کاملاْ مرتبط با آدم ها دانست بلکه چیزی مورثی و شکل گرفته که تنها در شکل گرفتن آن، بخشی را می توان به عوامل انسانی مرتبط دانست. شکل بیرونی این سیستم به این دلیل گنگ و نافهموم است که ساختاریت درونی آن زمانی که دارای هویت و شکل منسجمی می شود عوامل به وجود آورنده را حذف می کند و به همین علت دیگر نمی توان به هویت واقعی و یا شکل بیرونی آن دست پیدا کرد. این سیستم وحشتناک را می توان به همان سیستم شکنجه کافکا تعبیر کرد. این فضای رعب انگیز را می توان در تمام داستان محکومین کافکا به وضوح دید.  

 

 

پ .ن : این نوشتار کوتاه را که هنوز کامل نکردم سعی در بررسی و ریشه یابی مفاهیم جامعه مدرن را دارد. در بخش بعدی به تفضیل بیشتر به آن خواهم پرداخت.

بوتیمار

هر وقت که بین من و آدم های اطراف ام فاصله زیادی می افته دیگه خیلی سخت می تونم آنها را درک کنم. احساس می کنم شبیه یک آنالیزگر محیطی شدم که همه چیزهای اطراف ام را که  دارم می بینم را تحلیل و تجزیه می کنم ولی وقتی به آدم ها می رسم نمی تونم هیچ چیزی رو از رفتارهای متفاوت شون درک کنم. برای همینه که دیگه نمی تونم با آدم ها ارتباط برقرار کنم، وقتی درست نگاه می کنم می بینم به جز یکی و یا دو تا از آدم های اطراف ام دیگه هیچ کسی نیست که مثل من قکر کنه و یا ببینه، برای همینه که فاصله من با آدم ها به ناخواسته انقدر زیاد شده که دیگه برقرار کردن ارتباط خیلی خیلی برام سخت شده. نمی دونم چرا همه مفهوم های که یک موقعی خیلی ساده بهشون نگاه می کردم الان در نظرم گنگ و نامفهوم شده اند...

درخت های پاییزی

 

تو این اولین روزهای  

سرد پاییزی و سکوت،   

همه گریه هایم برای  

ناله های برگ های زیر پایم  

و درخت های که باید بزودی

در تنهایی های خودشون فرو بروند.

از روی پلک شب

شب سرشاری بود. 

روز از پای صنوبرها، تا فراترها می رفت. 

دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود. 

در بلندی ها، ما. 

دورها گم، سطج ها شسته، و نگاه از همه شب نازک تر. 

دست هایت، ساقه سبز پیامی را می داد به من 

و سفالیه انس، با نفس هایت آهسته ترک می خورد 

و تپش هامان می ریخت به سنگ. 

از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ ها 

و لعاب مهتاب، روی رفتارت. 

تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک. 

فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می پیوست. 

سایه ها برمی گشت. 

و هنوز، در سر راه نسیم، 

پونه هایی که تکان می خورد، 

جذبه هایی که بهم می ریخت   

  

از روی پلک شب

 

حجم سبر / سهراب سپهری 

 

پ.ن : امروز تولد سهراب سپهری، شاعر، نویسنده و نقاش بود. برای همین این شعر رو از حجم سبز گذاشتم.  

در میان سکوت سرد کوچه


در میان سکوت

سرد کوچه که

تا انتهای خیابان 

تنهایی می رفت

همه دلتنگی هایم

در میان پیچ و تاب های

باد گم می شد.

و واژه هایم را

باد های پاییزی می برد. 


پ.ن: از یادداشت ها

هایکو و روزهای پاییزی

اولین روزهای  پاییزی و سکوت و دیگه از پشت پنجره ای اتافم که رو به کوچه است صدای هیاهوی بازی بچه ها نمیاد. همه چی آرومه ولی من زیاد حالم خوب نیست. سرما خوردم. نمی دونم چرا این تغییر فصل روی اولین نفری که تاثیر گذاشت من بودم! تو این ناخوشی و پریشانی، هذیان هایم ادامه داستان نیمه تمامی شد (مصائب) که تو چند تا پست قبلی گذاشته بودم. از روی بی حوصلگی ۷ تا هایکو از هایکو سرایان مشهور ژاپن هم ترجمه کردم که همین جا گذاشتم. هایکوها را به ربان اصلی (البته نه به زبان ژاپنی بلکه به زبان انگلیسی) تو ادامه مطلب می تونید ببینید.  

 

۷ هایکو از هایکوسرایان ژاپن
گزینش و ترجمه : مهرداد 

 

در تمام این سرما
آیا ماه هم آرامیده؟
اینجا، درون دریاچه   

ریسویی (1691-1758) 

 

 

پرواز کلاغی در دورادور
پیچ و تاب می خورد در غروب خورشید
درخت بی برگ. 

 

ناتسومه سوسوکی (1867-1916)

  

نه شکوفه ها و نه ماه،
و او می نوشد برای
همه تنهایی هایش! 

 

باشو (1644-1694)


بادها که می وزند
فهمیدم، که برگ های درخت
بزودی خواهند رفت.  

 

کیوشی تاکاهاما 

 

نخستین روز سال
افکار و تنهایی
اینجا غروب پاییزی 

 

باشو (1644-1694) 

 

برآشفته و بیمار در سفر،
دیوانه وار می دویدم در میان رویاها
بر فراز دشتی خشک. 

 

باشو (1644-1694) 

 

یک کرم شب تاب:
این طرف، آن طرف، این طرف ، این -
و از آن می گذرد.  

 

ایسا (1762-1826) 

  

 

ادامه مطلب ...