شب سرشاری بود.
روز از پای صنوبرها، تا فراترها می رفت.
دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
در بلندی ها، ما.
دورها گم، سطج ها شسته، و نگاه از همه شب نازک تر.
دست هایت، ساقه سبز پیامی را می داد به من
و سفالیه انس، با نفس هایت آهسته ترک می خورد
و تپش هامان می ریخت به سنگ.
از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب، روی رفتارت.
تو شگرف، تو رها، و برازنده خاک.
فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان می پیوست.
سایه ها برمی گشت.
و هنوز، در سر راه نسیم،
پونه هایی که تکان می خورد،
جذبه هایی که بهم می ریخت
از روی پلک شب
حجم سبر / سهراب سپهری
پ.ن : امروز تولد سهراب سپهری، شاعر، نویسنده و نقاش بود. برای همین این شعر رو از حجم سبز گذاشتم.