یادداشت های مهرداد

درباره ادبیات، فلسفه، سینما و ...

یادداشت های مهرداد

درباره ادبیات، فلسفه، سینما و ...

شاخه گلی به دخترم / جیمز جویس

A Flower Given to My Daughter

The Chamber Music 

James Joyce 

 


Frail the white rose and frail are
Her hands that gave
Whose soul is sere and paler
Than time's wan wave.
Rosefrail and fair -- yet frailest
A wonder wild
In gentle eyes thou veilest,
My blueveined child.
  

شاخه گلی به دخترم

موسیقی مجلسی  

جیمز جویس  

ترجمه : مهرداد 

تقدیم به 'The Angel Of Faraway Land'

 

گل رز و دستانت سفید و شکننده بود 

آن هنگام که آن را به من دادی
روح او پژمرده و رنگ پریده است و  موجی 

از حزن و اندوه می زند.
رز شکننده  و بدیع --- هنوز شکننده ست
شگفتی غریبی در  

پشت نقاب چشمان نجیبت می زند 

کودک چشم آبیم.

 

نیچه / مرگ

چوب ها و سنگ ها ممکنه استخون های من رو بشکنن ولی مرگ هیچگاه به من صدمه نمی زنه! 

 

پ.ن : این جمله کوتاه دیالوگی از فیلم وقتی نیچه گریست بود. که تنها همین جمله کوچک کافی بود که من را منقلب کنه. شوخی با مرگ و بازیچه قرار دادن مرگ و اینکه از مرگ عبور کردن. چیزی که نیچه به آن دست یافته بود. بی هیچ صدمه ی. 

  

در پشت نقاب احمقانه ی که بر چهره مان می زنیم.

 

سکوت، سکوت، سکوت، فکر می کنم که هیچ چیز دیگری نیست که برای من باقی مانده باشه که بخواهم از دست بدم، حالا دیگه باید ساکت بمانم. نه امیدی است و نه بازگشتی. زندگی از این احمقانه تر نمی شود. شاید تنها من بودم که باید زیر چرخ دنده های این ماشین له می شدم. نمی دونم اصلا دنبال چی هستم. دارم چکار می کنم. همه کارها در نظر پوچ مسخره و مضحک جلوه پیدا کردند. احمقانه  است که وقتی خدا هم سکوت کرده من بخواهم فریاد بزنم. دوست داشتم تنها یک گوشه ای دراز بکشم و بمیرم. شاید مرگ تنها آخرین چیزی باشه که برای بدست آوردنش باید خودم را برای همیشه از دست بدم. ولی باز هم می ترسم می ترسم از این که آیا مرگ هم که این چنین اشتیاق به آن دارم من را قبول می کند، آیا مرگ هم مثل همه چیزهای دیگر من را به دوردست ها پرت نخواهد کرد............ 

 

پ.ن : این مفهوم همان اصل گمشده ای بود که یک جای خیلی دور آن را برای همیشه جا گذاشته بودیم.

هاگاکوره

جسم ما از میان هیچ جان یافته است. بودن در آنجا که هیچ چیز نیست مفهوم این عبارت است که  «شکل خلا است»  و این که همه چیز از هیچ بوجود می آید یعنی «خلا شکل است». انسان باید بیندیشد که این دو مقوله ای جدا از هم نیستند.
 

 

در زندگی چیزی جز لحظه ای که در آن هستیم اهمیت ندارد. تمامی زندگی انسان زنجیره ای است از لحظات پی در پی. اگر انسان زمان و لحظه حال را در یابد دیگر نه کاری برای او خواهد ماند و نه هدفی.
 

 

دیدن جهان در قالب یک رویا بسیار خوب است. آن هنگام که دچار کابوس می شوید از خواب بر می خیزید و به خود تسلی می دهید که تنها یک خواب بوده است. چه بسیار گفته اند که دنیایی که در آن زندگی می کنید تفاوت چندانی با رویا ندارد.
 

پ.ن: برگرفته از کتاب هاگاکوره (راه و رسم سامورائی)

( ) یعنی بی عنوان

خطوط سفید بر روی آسفالت سیاه جاده. صدای ماشین ها . صدای آدم ها. کشیده شدن چرخ تایر ماشین ها بر روی آسفالت و سرمای سرد زمستان...

 

صدای راننده تاکسی که ایستاده  و داد میزنه  

 

- تاکسی 

- تاکسی    

از کنارش عبور می کنم. ترجیح می دادم. تنها تو پیاده رو قدم بزنم. نمی دانم به کجا. شاید تا آنجایی که جاده می رفت.  

پشت چراق قرمز. ماشین ها پشت سرهم ایستاده بودند. من از جلوی همه اونها رد می شم. نور چراغ هاشون روی صورت ام افتاده بود. راننده ها را نمی دیدم. تنها دو چشم بزرگ زرد رنگ بود که جلوی رویم قرار داشت.    

 

هنوز دارم بی هدف قدم می زنم.  از کنار چندتا آدم که دور هم جمع شده اند می گذرم.  

تقلاهای پسر بچه ای که دنبال مادرش می دود. تا از آن جا نماند. صدای خنده های چند دختر . پیرمردی بی روح که آهسته با اعصایش قدم برمی دارد. 

 

گه گاهی به چشمان رهگذرانی که از کنارم می گذرند. نگاه می کنم. بعضی لحظه ای در چشمانم خیره  می شوند و بعضی هم با نگاه های که به هم دیگر دوختیم. از کنار هم دیگر رد می شویم. احساس می کنم لحظه ای که به چشمان کسانی که می بینم خیره می شوم. در پشت صحنه، من از همه آن لایه های خاکستری رنگ مغزشان عبور می کنم و تصویری مبهم از من در تاریکترین زوایایی ذهن شان شکل می گیرد. تصویر مبهم من با تفکرات شان در هم آمیخته می شود. و شخصیتی که نمی دانم خوب و یا بد  از من  در ذهن آنها شکل می گیرد. لحظه ای بعد که از کنار هم می گذریم. تصویر من کاملا در ذهن آنها شکسته می شود. و فرو می ریزد. تنها چند ثانیه....  

  

پ.ن : از یادداشت ها

تکه های از روحت ...


در میان سیاهی شب. در میان سکوت سرد که تا انتها می رفت.  بی هدف پرسه می زدی. هیچ چیزی نبود. نه صدای. نه روشنایی . . . تنها فریاد سکوت بود. انعکاس این سکوت سرد و تیره را بر روی سطح پرهیاهوی روحت احساس می کردی. همین حس وحشتناک بود که تو را بیشتر از هر وقت دیگر از خودت می ترساند.  از چشمانت قطره اشکی سرازیر می شود. چشمانی که تنها راهی بود برای دست یافتن به اعماق وجودت.  این اشک تنها همان تکه های روحت بود که از چشمانت سرازیر می شدند. تکه های روحی که مثل آینه ای از هم پاشیده و در خود شکسته شده.  حالا روحت در میان تاروپودهای جسمت، اسیر بود. تنها در گوشه ای دراز می کشی و چشمانت را بر روی هم می گذاری و به خوابی ابدی فرو می روی.  جسمت حالا بدل به تکه ای یخ گشته.  روحت تو را ترک کرده و تو را برای همیشه در درونت جای گذاشته....

 

پ.ن: از یادداشت ها