در میان سیاهی شب. در میان سکوت سرد که تا انتها می رفت. بی هدف پرسه می زدی. هیچ چیزی نبود. نه صدای. نه روشنایی . . . تنها فریاد سکوت بود. انعکاس این سکوت سرد و تیره را بر روی سطح پرهیاهوی روحت احساس می کردی. همین حس وحشتناک بود که تو را بیشتر از هر وقت دیگر از خودت می ترساند. از چشمانت قطره اشکی سرازیر می شود. چشمانی که تنها راهی بود برای دست یافتن به اعماق وجودت. این اشک تنها همان تکه های روحت بود که از چشمانت سرازیر می شدند. تکه های روحی که مثل آینه ای از هم پاشیده و در خود شکسته شده. حالا روحت در میان تاروپودهای جسمت، اسیر بود. تنها در گوشه ای دراز می کشی و چشمانت را بر روی هم می گذاری و به خوابی ابدی فرو می روی. جسمت حالا بدل به تکه ای یخ گشته. روحت تو را ترک کرده و تو را برای همیشه در درونت جای گذاشته....
پ.ن: از یادداشت ها
روح که میره شخصیتم با خودش میبره تویی برا جا ماندن باقی نمی مونه.
ممنون که ورودتون رو ثبت کردین.
از جمله کوتاه ولی عمیق که نوشتی برام ممنون...
متن پر محتوایی بود . ممنون
متن پر محتوایی بود . ممنون (این نظرم در مورده نوشتت بود)
که البته باید بگم خیلی هم با احساس بود..
اون قسمت که نوشتی : اشک تنها همان تکه های روحت بود که از چشمانت سرازیر می شدند.... خیلی برام تاثیر گذار بود....
منتظره نوشته های جدیدت هستم
قشنگ بود. شبیه پست قبلی خودم تو وبلاگ بود.
سلام مهرداد جان
چه متن زیبایی از اشک گفتی و چه زیبا گفتی اره اشک ادما همیشه به خاطر چند چیزه شاید اشک شوق و شاید دوری از یار هر کدوم که باشه زیباست و در اخر می تونم بگم خیلی زیبا بود تداعی جدا شدن روح از بدن
همراه همیشگی تو هستی
زلیخا پیراهن نگاه مرا مکش از پشت
که بر میگردم
وبی خیال عزیزهای مصری و یعقوبهای چشم به راه
چنان به خودم می فشارمت
که هفتادو هفت سال تمام
باران بباردو گندم درو کنیم....