یادداشت های مهرداد

درباره ادبیات، فلسفه، سینما و ...

یادداشت های مهرداد

درباره ادبیات، فلسفه، سینما و ...

تکه های از روحت ...


در میان سیاهی شب. در میان سکوت سرد که تا انتها می رفت.  بی هدف پرسه می زدی. هیچ چیزی نبود. نه صدای. نه روشنایی . . . تنها فریاد سکوت بود. انعکاس این سکوت سرد و تیره را بر روی سطح پرهیاهوی روحت احساس می کردی. همین حس وحشتناک بود که تو را بیشتر از هر وقت دیگر از خودت می ترساند.  از چشمانت قطره اشکی سرازیر می شود. چشمانی که تنها راهی بود برای دست یافتن به اعماق وجودت.  این اشک تنها همان تکه های روحت بود که از چشمانت سرازیر می شدند. تکه های روحی که مثل آینه ای از هم پاشیده و در خود شکسته شده.  حالا روحت در میان تاروپودهای جسمت، اسیر بود. تنها در گوشه ای دراز می کشی و چشمانت را بر روی هم می گذاری و به خوابی ابدی فرو می روی.  جسمت حالا بدل به تکه ای یخ گشته.  روحت تو را ترک کرده و تو را برای همیشه در درونت جای گذاشته....

 

پ.ن: از یادداشت ها 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
آسیه جمعه 13 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:57 ب.ظ

روح که میره شخصیتم با خودش میبره تویی برا جا ماندن باقی نمی مونه.

یک زن یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 05:14 ب.ظ http://radepayeman.blogsky.com

ممنون که ورودتون رو ثبت کردین.

دخترک یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 06:48 ب.ظ http://delmashghuli.blogsky.com

از جمله کوتاه ولی عمیق که نوشتی برام ممنون...
متن پر محتوایی بود . ممنون

دخترک یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:06 ب.ظ http://delmashghuli.blogsky.com

متن پر محتوایی بود . ممنون (این نظرم در مورده نوشتت بود)
که البته باید بگم خیلی هم با احساس بود..
اون قسمت که نوشتی : اشک تنها همان تکه های روحت بود که از چشمانت سرازیر می شدند.... خیلی برام تاثیر گذار بود....
منتظره نوشته های جدیدت هستم

الی یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:29 ب.ظ http://elipeli.blogsky.com/

قشنگ بود. شبیه پست قبلی خودم تو وبلاگ بود.

هستی یکشنبه 15 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:07 ب.ظ http://gamangiz.blogsky.com

سلام مهرداد جان
چه متن زیبایی از اشک گفتی و چه زیبا گفتی اره اشک ادما همیشه به خاطر چند چیزه شاید اشک شوق و شاید دوری از یار هر کدوم که باشه زیباست و در اخر می تونم بگم خیلی زیبا بود تداعی جدا شدن روح از بدن
همراه همیشگی تو هستی

افلاطون سه‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:58 ق.ظ http://www.radepayeto.blogfa.com

زلیخا پیراهن نگاه مرا مکش از پشت
که بر میگردم
وبی خیال عزیزهای مصری و یعقوبهای چشم به راه
چنان به خودم می فشارمت
که هفتادو هفت سال تمام
باران بباردو گندم درو کنیم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد