هر وقت که بین من و آدم های اطراف ام فاصله زیادی می افته دیگه خیلی سخت می تونم آنها را درک کنم. احساس می کنم شبیه یک آنالیزگر محیطی شدم که همه چیزهای اطراف ام را که دارم می بینم را تحلیل و تجزیه می کنم ولی وقتی به آدم ها می رسم نمی تونم هیچ چیزی رو از رفتارهای متفاوت شون درک کنم. برای همینه که دیگه نمی تونم با آدم ها ارتباط برقرار کنم، وقتی درست نگاه می کنم می بینم به جز یکی و یا دو تا از آدم های اطراف ام دیگه هیچ کسی نیست که مثل من قکر کنه و یا ببینه، برای همینه که فاصله من با آدم ها به ناخواسته انقدر زیاد شده که دیگه برقرار کردن ارتباط خیلی خیلی برام سخت شده. نمی دونم چرا همه مفهوم های که یک موقعی خیلی ساده بهشون نگاه می کردم الان در نظرم گنگ و نامفهوم شده اند...
وقتی سخت بگیری واسه انتخاب دوست اکثر اوقات مجبوری با تنهاییات بگذرونی حتی با آدم هایی که ایده آل ما نیستن ومثل ما فکر نمیکنند هم میتوان بود شاید آن ها هم چیزهای جدیدی هر چند کوچک برای یاد دادن به ما داشته باشند.
آدم های که ایده ال هم نبودند واقعا یرای من هیچ چیز کوچکی هم برای یاد دادن نداشتند. شاید من دنبال چیزهای می گردم که بین تفکرهای معمولی وجود نداره.
از وبلاگت هم فاصله گرفتی؟