یادداشت های مهرداد

درباره ادبیات، فلسفه، سینما و ...

یادداشت های مهرداد

درباره ادبیات، فلسفه، سینما و ...

من کیستم

 

ترجمه : مهرداد

من کیستم ... من در میان این مردمان چه می کنم؟ ... من روح القُدس حیرانم ... من رخساره ها را می نگرم ... و صداهایشان را می شنوم ... ولیکن نمی توانم کاری از پیش ببرم ... تنها می توانم گلهای پژمرده ام را با دستهایم بشمارم ... در میان آن جام سیاه حقیقتی روشن یافت می شود ...   تنها برایم جز مرگ در این جا چیزی یافت نمی شود ...  من هراسانم از آن هنگام که همه چیز به رویایی بدل خواهد گشت. حقیقت کابوسی است که ما سعی می کنیم از آن بیدار شویم.

  

Who am I ? … what am I doing in here midlle of these people ? … I'm the wondering holy spirit … I see the faces … and I hear the voices … but I can't do anything . just counting my faded roses with my hands … there is a truth through of a dark glass … There' s nothing here for me only death … I'm afraid that everything will be a dream The truth is a nightmare that we're trying awake . 

 

پ.ن : این نوشته رو تو یکی از سایت های ادبی دیدم. نوشته قشنگی بود. نویسنده اش هم معلوم نیست چه شخصیه. 

The God - Silence Or Dead

 

نمایشنامه ی تراژیک در دو پرده :  

 

پرده اول :

سرم را می چرخانم همه جا تاریک است. 


Where is the satan
                 The god is dead          

این جملات بریده بریده در ذهنم صدا می کند. همه چیز تاریک است.
قطره اشکی بر گوشه ای چشم شیطان و نگاه ی حسرت بار
                                               صدای ناله و گریه فرشتگان
                                                            فرشتگان می میرند، همه فرشتگان مرده اند.
مرگ خدا
همه فرشتگان از مرگ خدا سرشان را خم کرده اند و در مرگ خدا فرو می روند
                         هیچ کس سخنی نمی گوید
                                                 تنها سکوت
                              تنها تقلاهای شیطان
                                     شیطان روبروی خدا قرار گرفته
                              چشمان شیطان با اندوهی بی پایان
                                                            نظاره گر مرگ خدا
  

 

پرده دوم : 


سرم را می چرخانم همه جا تاریک است. 


                                   Where is the satan
                                            The god in silence forever        


این جملات بریده بریده در ذهنم صدا می کند. همه چیز تاریک است.
قطره اشکی بر گوشه ای چشم شیطان و نگاه ی حسرت بار
                                               صدای ناله و گریه فرشتگان
                                                            فرشتگان می میرند، همه فرشتگان مرده اند.
سکوت خدا
همه فرشتگان از سکوت خدا سرشان را خم کرده اند و در سکوت خدا فرو می روند 
                        هیچ کس سخنی نمی گوید
                                                 تنها سکوت
                              تنها تقلاهای شیطان
                                     شیطان روبروی خدا قرار گرفته
                              چشمان شیطان با اندوهی بی پایان
                                                     نظاره گر این سکوت خدا 

من رویاهایم هستم.

فکر می کنم رویاها نیمی از وجود من بودند و هستند. من خود رویاهایم هستم، رویاهایی که حقیقت وجودی خود من هستند. من نقطه ی مبهم در سرتاسر زندگیم دارم. نقطه ی مبهم در جایی که نمی دانم کجاست. شاید یک جایی که هیچ جا نیست. جایی که انگار تنها برای همیشه آنجا بوده ام، جایی که روح من  هر لحظه خودش  را در آن نقطه  جا می گذارد. احساس می کنم همه چیز به دور این نقطه مبهم می گردد.
من هیچ وقت خودم نبودم. رویاهایی من خود من بودند. در واقعیتی خیال آمیز. من هیچ وقت به خواب نمی رفتم. من چشمانم را می بستم. تا به درون حقیقت وجودی خودم کشیده شوم. احساس می کنم همیشه در گرداگرد این رویاها می چرخم. رویاهای که خود من بودند. در این رویاها من به دنبال کسی می گشتم. که نمی دانستم کجاست. شاید آن کسی که دنبالش بودم. جایی بین این دو مرز بود.
من رویاهایی تکرار شونده ای از هزارتوی حقیقت ها و رویاهای آدم های را که نمی شناسم دارم. آدم های که نه در واقعیت بلکه در بین مرزی از واقعیت و خیال باهشون حرف می زنم. شاید اینها تنها واقعیت های آدم های ناشناخته ای بودند که در پرده ای از خیال برایم شناخته می شدند.

قدم در پیچ و تاب های جاده مالهالند

 

Mulholland Drive 

  written and directed by : David Lynch 

 

جاده مالهالند 

کارگردان : دیوید لینچ   

 

بالاخره  وقت شد که فیلم جاده مالهالند دیوید لینچ را ببینم. فیلمی که آدم را مبهوت می کند. دست کم کسی نیست که در پیچ تاپ های این فیلم سرگیجه پیدا نکند! جریان سورائالیستی که بر تمام فیلم حکفرما است  سبب آن شده که همه اتفاقات تنها در جای که نه می توان آن را خیال دانست و نه واقعیت. جایی که زمان دگرگون می شود. و زمان مفهوم خودش را از دست می دهد.  اتفاق بیافتد. می توان گفت  در جاده مالهالند تمام اتفاقات زمانی رخ می دهند که هیچ اتقاقی رخ  نیافتاده است.  در جاده مالهالند جایی برای بیننده وجود ندارد. بیننده در سرگشتی این کابوس های رویایی خود دچار سرگشتی می شود. و اوست که در پیچ تاب های این جاده گم می شود. ساختارهای فیلم جاده مالهالند بر ذهن ناخودآگاه استوار شده. و جاده مالهالند همان جاده ای است که زیگموند فروید آن را راهی باشکوه برای قدم گذاشتن به ذهن ناخودآگاه می داند. جاده مالهالند، تنها راهی بود برای قدم گذاشتن به ذهن مغشوش دایان شخصیت اصلی داستان ، بیننده بعد از لحظه ی توقف در این جاده، با دایان پا به کابوس ها و هزارتوی رویاها و حقیقت های او میگذارد.
خط سیر داستان جاده مالهالند حالتی معکوس مانند دارد. و همه چیز بر این زاویه معکوس می چرخد. در اینجا همه چیز هویت شان را از دست می دهند. شخصیت ها، اشیا، مکان ها و هر چیزی دیگر، هویتی برای هیچ چیز وجود ندارد. در این جا همه چیز زمانی اهمیت پیدا می کند که اهمیتش را از دست داده باشد. در جاده مالهالند دیگر واقعیتی برای چیزی وجود ندارد. جنبه واقعیت آمیز از واقعیت جدا می شود. و حالتی رویاگونه به آن می بخشد. درسکانس باشگاه سکوت تنها چیزی که هنوز هویتی برای آن باقی مانده همان سکوت است.  این جملات 
 

سکوت، سکوت، هیچ ارکستری نیست.  


آواز به عنوان یک آبژه تنها خود را می خواند و خواننده که سوژه است را به مرگ می کشاند. و تنها سکوت باقی می ماند. سکوتی که منجر به مرگ آواز می شود. این  همان سرگشتی است که انسان امروز بدان دچار شده است. و لینچ آن را به زیبایی به تصویر می کشاند. دیوید لینچ به خوبی توانسته تمام این عناصر را با نگاه منتقدانه به سرنوشت و سرگشتی انسان ها و موقعیت تزلزآمیز آنها به تصویر بکشاند.

یک آواز قدیمی / ژرار دِ نروال

 AN OLD TUNE

GERARD DE NERVAL.

There is an air for which I would disown
Mozart's, Rossini's, Weber's melodies, -
A sweet sad air that languishes and sighs,
And keeps its secret charm for me alone.


whenever I hear that music vague and old,
Two hundred years are mist that rolls away;
The thirteenth Louis reigns, and I behold
A green land golden in the dying day.



An old red castle, strong with stony towers,
The windows gay with many coloured glass;
Wide plains, and rivers flowing among flowers,
That bathe the castle basement as they pass.

In antique weed, with dark eyes and gold hair,
A lady looks forth from her window high;
It may be that I knew and found her fair,
In some forgotten life, long time gone by.

یک آواز قدیمی،
ژرار دِ نروال (1808-1855) 

ترجمه : مهرداد  

تقدیم به 'The Angel Of Faraway Land'

 

یک آسمان ، که ای کاش از آن من نبود.
موزارت، روسینی، ملودی های وبر،-
آسمان ملایم و غمگین، ماتم گرفته،
و افسون او را به تنهایی برای من مخفی نگاه داشته. 

 

هر زمان آوایی کهن و مبهم را می شنوم،
دویست سال است که مه  این جا را گرفته؛
و لویی سیزدهم حکومت می کند، من اینک می نگرم به
زمین های سبز و طلایی که  در روز مرگ قرار گرفته اند.  

 

قلعه قدیمی قرمز، محکم با برج های سنگی،
پنجره ای شاد با شیشه های رنگارنگ؛
دشت های وسیع، و رودخانه ی جاری در میان گل ها،
که از زیر قلعه قدیمی  قرمز می گذرد. 

 

در میان علف های کهنه، با چشمانی تیره و موهای از طلا،
بانوی بر فراز پنجره ای مرتفع به بیرون چشم دوخته؛
ای کاش من این را می دانستم و زیبایی اش را درمی یافتم،
در زندگی فراموش شده مان، زمان های زیادی از دست رفته.

 

پ.ن 1: ژرار دِ نروال نویسنده و شاعر شهیر فرانسوی قرن 18 و نویسنده کتاب های "سیلوی"، "سفر به شرق"، "اوهام" بود. وی در سال 1858 در منطقه ی نزدیک پاریس خود را به دار آویخت.  

شاخه گلی به دخترم / جیمز جویس

A Flower Given to My Daughter

The Chamber Music 

James Joyce 

 


Frail the white rose and frail are
Her hands that gave
Whose soul is sere and paler
Than time's wan wave.
Rosefrail and fair -- yet frailest
A wonder wild
In gentle eyes thou veilest,
My blueveined child.
  

شاخه گلی به دخترم

موسیقی مجلسی  

جیمز جویس  

ترجمه : مهرداد 

تقدیم به 'The Angel Of Faraway Land'

 

گل رز و دستانت سفید و شکننده بود 

آن هنگام که آن را به من دادی
روح او پژمرده و رنگ پریده است و  موجی 

از حزن و اندوه می زند.
رز شکننده  و بدیع --- هنوز شکننده ست
شگفتی غریبی در  

پشت نقاب چشمان نجیبت می زند 

کودک چشم آبیم.