خاطرات گذشته توی ذهنت ورق می خوره. نه دیگر هیچ چیز تکرار نمی شود. خاطرهای دور سال های گذشته، خاطرات یک غروب پاییزی، آنجا که آفتاب می رفت پایین بین کوچه، پس کوچه ها، قدم زدن، و اونوقت که خورشید می افتاد پشت سرت، قدم هات را بلندتر برمی داشتی و می دویدی دنبال سایه ات. سایه ای که تا بی انتها می رفت.
پ.ن : از یادداشت ها.
چه حس خوبی !
ممنون که سر زدی
هنوزم برا این قدم زدنا دیر نشده
عالی بود . کاش ادامش می دادی .
بالاخره امروز هم خاطره ی فرداست
ممنون از نظرت
این پست یه کم شبیه پست قبلی منه....... منم یه جورایی رفتم تو خاطرات و ....