این واژه ها هر کدام اشک های من است. اشک های که بر روی کاغذی به وسعت تمام زندگیم ریخته می شوند.
نه دقیقه ها و نه ثانیه ها در این لحظه که بی هیچ مقاومتی پیچک های تاریکی من را احاطه کرده اند و از من تصویری شبح انگیز بر واقعیت هایم شکل می ببندند. قابل تحمل نیست. برای غلبه بر وحشت درونم، اضطرابی بی پایان، هرگاه برای لحظه ی که برای فرار از این وحشت گامی به جلو بر می دارم. بی اختیار دوباره برمی گردم و به پشت سرم نگاه می کنم. اما دیگر همه چیز از بین رفته. و من تنهای تنها، احساس می کنم دارم فرو می پاشم. زندگی یعنی رنجهای بی پایان. زمان هر چقدر که می گذرد من را از درون شکننده تر می کند. تنها بر کنار دریاچه ی از سکوت، برگ ها یکی یکی سقوط می کنند و من در سکوت دریاچه برای همیشه فرو می روم...
می تونستی بیش تر ادامه بدی . چند تا تعبیر درخشان نوشتی : پیچک های تاریکی / دریاچه ی سکوت / و کلن خط آخر .
باز هم بنویس !